با حال
شب تیره و ره دراز و من حیران فانوس گرفته او به راه من بر شعله بی شکیب فانوسش وحشت زده می دود نگاه من بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند در بستر سبزه های تر دامان گویی که لبش به گردنم آویخت الماس هزار بوسه سوزان بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند من او شدم ... او خروش دریاها من بوته وحشی نیازی گرم او زمزمه نسیم صحراها من تشنه میان بازوان او همچون علفی ز شوق روییدم تا عطر شکوفه های لرزان را در جام شب شکفته نوشیدم باران ستاره ریخت بر مویم از شاخه تکدرخت خاموشی در بستر سبزه های تر دامان من ماندم و شعله های آغوشی می ترسم از این نسیم بی پروا گر با تنم این چنین در آویزد ترسم که ز پیکرم میان جمع عطر علف فشرده برخیزد (فروغ فرخزاد)
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |